همین ها برای مرد کافیست همین ها مرد را خوشبخت می‌کند مرد آمده تا دیگران را خوشبخت کند، آمده تا شود ستون خانواده، آمده بسوزد تا روشنایی بخشد، هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش!


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

برای شکسته شدن غرورش آمده

همین که تبسم را بر لب زنش ببیند،

همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند،

همین که سربلندی پسرش را ببیند،

همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند،

همین که مادرش با او درد دل کند،

همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

قابل توجه آقایان متاهل
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد!
‏عيد مي آيد و اجناس، گران خواهد شد!
همسرت چند ورق ليست، به تو خواهد داد!
‏کل اعضای وجودت، نگران خواهدشد!
ميزنی ساز مخالف، دو سه روزى، اما!
عاقبت هرچه که او گفت، همان خواهد شد!
‏پول را، با علف خرس، يکى ميدانند!
فکر کرديد که منطق، سرشان خواهد شد؟!
‏کل عيدى وحقوقت، به شبى خواهد رفت!
‏بر سر جيب بغل، فاتحه خوان بايد شد!


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

شهید گمنام سلام
خوش اومدی مسافرمن
خسته نباشی پهلوون
شهید گمنام سلام
پرستوی مهاجرمن
صفادادی به شهرمون
وقتی رسیدی همه جا
بوی خوش خداپیچید
تومگه کجابودی؟
وقتی رسیدی کوچه ها
نسیم کربلارسید
تومگه کجابودی؟


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

یـــا زهــــــــــــــــرا
یا زهرا ببین اونایی که دارن واست عزاداری میکنن حاظرن جونشونو در راه تو بدن
یا زهرا ببین اونایی که اشک از چشمانشون در میاد بهت محتاجن
دست خالی برشون نگردون
یا زهرا عالم فدای اون چادر خاکیت.عالم فدای اون مهربونیت
یا زهرا به هر دری رفتم دست خالی برگشتم
خانوم تو منو دیه شرمنده نکن
الــســـــلام عــلیـــک یا فاطـــــــــــمه الزهـــــــــــرا


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

17 RE :

★دنیا★
صدای زنگ بلند شد
-مامان:دنیـــــا بیا خالت اینا اومدن
نفس عمیقی کشیدم
-اروم باش دنیا چیزی نیست مگه تو منتظر همچین روزی نبودی هان آفرین حالا مثل یه دختر خوب برو استقبالشون
لبخندی زدم و از تو آیینه نگاهی به خودم انداختم وقتی از همه چیز مطمئن شدم از اتاقم خارج شدم مامان و بابا داشتن با خاله و شوهرش حرف میزدن و تعارف میکردن بیان تو رفتم جلوتر و سلام بلندی کردم خاله تا نگاش بهم افتاد لبخند عمیقی زد و دستاشو واسه بغل کردنم باز کرد
-شهلا:سلام به روی ماهت عزیزم چه خوشگل شدی ماشالله حنانه یه اسفند واسه دخترم دود کن چشم نخوره
خندیدم و گفتم
-عه خاله جون نگین این حرفارو چشماتون خوشگل میبینه
خندیدو پیشونیمو بوسید بعد آقا کامران (شوهر خاله شهلا) اومد جلو
-کامران:راستش پشیمون شدم که اومدم
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم
-شهلا:وا چرا کامران؟
آقا کامران خندید و گفت
-کامران:چون همچین دختر زیبا و خانومی حیفه واسه پسر یِلاقبای من
همه خندیدن که صداشو شنیدم
-آرش:دست شما درد نکنه کامی جون مارو که با خاک کوچه یکی کردی رفت
آقا کامران با خنده کنار رفت و من تونستم ببینمش در کمال تعجب باهام ست کرده بود و یه باکس گلِ خوشگلم دستش بود
-کامران:عه پسرم اینجا بودی ببخشید ریز بودی ندیدمت
قهقه همه به هوا رفت حتی خود آرشم خندید
-آرش:باشه حلالت،حلالت کامی جون
بابا با خنده گفت
-بابا:بفرمایین تو حالا زشته دم در وایسادین
همه به سمت پذیرایی رفتن ولی آرش با لبخند به طرفم اومد
-آرش:تقدیم با عشق به دنیای خودم
ازش تشکر کردم و باکس رو گرفتم تازه نگاهش به لباسام افتاد خندید و گفت
-آرش:میبینم که همچین از این لوس بازیا بدتون نمیاد
-چی میگی؟ تو با من سِت کردی
یه ابروشو به نشونه تعجب بالا داد
-آرش:منننننن آخه من از کجا میدونستم تو چی پوشیدی؟
-یعنی جدا تو نمیدونستی؟
-آرش:نه ولله نمیدونستم
خندید و گفت
-آرش:اشکال نداره انگار امروز همه چی بر میل من انجام میشه
خواستم جوابشو بدم که مامان با حرصی که من فقط متوجهش میشدم گفت
-مامان:دختر خوشگلمممم زشته آرش جونو سر پا نگه داشتی چرا تعارفش نمیکنی بیاد تو
تازه متوجه شدم تو این مدت که من با آرش حرف میزدم بقیه به ما نگاه میکردن لبمو از خجالت گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم
-بفرمایین تو خوش اومدین
-آرش:اوه اوه چه مودب
با خنده رفت توی پذیرایی و کنار پدرش روی کاناپه نشست با همون سر به زیری عذرخواهی کردم و به آشپزخونه رفتم به محضی که از دیدشون خارج شدم نفسمو فوت کردمو روی صندلی نشستم
-هوف خدا بقیشو به خیر بگذرونه
نیم ساعت گذشت تا مامان صدام زد که چایی ببرم سینی رو برداشتم و با یه "به امید تو" رفتم تو پذیرایی اول به آقا کامران تعارف کردم لبخند پدرانه ای زد و ازم تشکر کرد نفر بعدی خاله بود
-شهلا:ممنون عروس نازم
لبخند محجوبی زدم و به آرش تعارف کردم دستشو بالا آورد و یکی از فنجونا رو برداشت اما پشیمون شد و گذاشت سر جاش
-چرا برنمیداری؟
-آرش:آخه نمیدونم کدومو خانمم با عشق مخصوص برای من ریخته
خنده ریزی کردم و گفتم
-لوس
اونم خندید و همون فنجونو برداشت و ازم تشکر کرد بعد به مامان و بابا تعارف کردم و نشستم
-کامران:نمیخوام با گفتن حرفای کلیشه ای سرتونو درد بیارم هم شما هم ما میدونیم که برای چی اینجا جمع شدیم پس بهتره هر چه زودتر بریم سر اصل مطلب
-بابا:بله درسته
-کامران:خب شما پسر منو خوب میشناسین و از نظر اخلاقی تصمیم با خودتونه و از وضع تحصیل و کارشم که خبر دارین ماشینم،اِی یه قراضه ای زیر پاش داره
-آرش:بابا شما به تویتا میگین قراضه؟
آقا کامران خندید و ادامه داد
-کامران:میمونه خونه که یه آپارتمان همین چند ماه پیش براش م و سندشو به اسم خودش زدم حالا دیگه تصمیم با خودتونه من هرچی رو که لازم بود گفتم
بابا خندید و گفت
-اختیار دارین کامران خان من به آرش جان به اندازه پسر نداشتم اعتماد دارم و از هر نظر قبولش دارم مگه نه عزیزم
مامان لبخندی زد و گفت
-مامان:ابوالفضل راست میگه راستش از شما چه پنهون چند روز پیش به ابوالفضل میگفتم ای کاش آرش دامادمون میشد از بس این پسر آقا و مهربونه
آرش از جاش بلند شد و دستشو رو سینش گذاشت
-ما مخلص شماییم
خاله خندید و گفت
-شهلا:بشین بچه کمتر زبون بریز
بعد رو به مامان بابا کرد و گفت
-شهلا:این باعث افتخار ماست که شما اینقدر به آرش لطف دارین حالا اگه اجازه بدین بچه ها برن تو اتاق و حرفاشونو بزنن هرچند بعید میدونم حرفی داشته باشن
همه خندیدن و مامان گفت
-مامان:دخترم آرش جانو تا اتاقت راهنمایی کن
لبخند ارومی زدم و از جام بلند شدم
-بله مامان جان.بفرمایین
آرش از جاش بلند شد و با یه "با اجازه" دنبال من اومد در اتاقمو باز کردمو خودم کنار ایستادم
-بفرمایید
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد خندید و گفت
-آرش:اوه چه جنتلزن
خنده ریزی کردم و باهم وارد شدیم درو بستم و تعارف کردم بشینه با فاصله از هم روی تخت نشستیم.

دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

16 RE :

★آرش★
یک هفته از اون روز شیرین میگذره روزی که فهمیدم دنیا چقدر منو دوست داره اونقدر خوشحال بودم که شبش همه چیزو به مامان بابا گفتم مامان عصبانی شد و بازخواستم کرد ولی بابا خندید و گفت
-بابا:مبارک باشه پسرم میدونستم که بلاخره کاره خودتو میکنی پس دیگه باید آستینامو بالا بزنم پسرم مرد شده و میخواد سروسامون بگیره
منم خندیدم و ازش تشکر کردم مامانم کم کم آروم شد و اونم بهم تبریک گفت و ابراز خوشحالی کرد همون شب به خاله اینا زنگ زد و خواست تا یه شب به خونشون بریم و قرار شد دوشنبه هفته بعد که امروز باشه بریم برای خواستگاری از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم امشب دیگه ماله خودم میشد همونجور که آواز میخوندم خواستم لباس بپوشم اما قبلش زنگ زدم به دنیا و گذاشتم رو اسپیکر وقتی صدای ظریفشو شنیدم ضربان قلبم رفت روی هزارررررر
-دنیا:جانم آرشم
-جوووون سلام زندگیم
خندید از همون خنده هایی که منو تا آسمون میبرد
-دنیا:سلام عزیزم خوبی؟
-خوبم؟؟ عالــــــــیم اصن یه وضعیه نمیتونم رو پاهام وایسم
باز خندید و گفت
-دنیا:اوه اتفاقا منم همین حسو دارم
-جووووونم
-دنیا:عه آرش اینجوری نگو مثله پسرای تو خیابون آدم چندشش میشه
بلند خندیدم و گفتم
-رو جفت چشمام خانومی
با صدای نازی گفت
-دنیا:چشمت بی بلا آقایی
-جووو.
-دنیا:آرششششش
-جونم عشقم
-هوف اصن مگه تو کاری نداری که به من زنگ زدی تا یک ساعت دیگه باید اینجا باشین
خندیدم و گفتم
-چرا عزیزم فقط داشتم آواز میخوندم و حاظر میشدم زنگ زدم تا توهم آوازمو بشنوی که به کل حواسمو پرت کردی
-دنیا:عه از کی خواننده شدی که من نمیدونم؟
-حالا خوب گوش کن بهت ثابت میشه که چه شوهر با استعدادی گیرت اومده
خندید و چیزی نگفت منم صدامو صاف کردم و شروع کردم به خوندن:
من میخوام،میخوام،میخوام که زن بگیرم
یکی که همه جور تموم باشه
مثل خودم جوون باشه
نازو ابرو کمون باشه
خوشگل و مهربون باشه
شاید دخترعموم باشه
بلاخره تصمیم گرفتم سروسامون بگیرم
اگه بشه یه دختر از همسایه هامون بگیرم
یه دختر خوشگل و خانوم بگیرم
ممد آقا سر کوچه مون هست کارخونه یخ داره
وضع مالیش توپه و روزی دو تومن دخل داره
دوسه تا دختر دم بخت داره
وای وای
اولیش کوچیکه و هنوز واسه ی عروسی وقت داره
وای وای
دومیش خوشگل نیست چون یه صورت پخ داره
سومیش خیلی جیگره یه جفت ابروی نخ داره
ای جان موهای داره
آهای خانم آهای خانم میشه به من بدی وقتتو
روسریتو بردار ببینم اون موهای تو
یه بار بگو بعله دیگه تموم کن اون اخمتو
زود تموم کن اون شرایط سختتو
من تو رو خوشبخت میکنم شک نکن
صدای قهقه اش بلند شد
-دنیا:وایییی از دست تو آرش جوری گفتی میخوام بخونم گفتم حالا چی میخوای بخونی خخخ ولی باحال بود
-خواهش میکنم من متعلق به شمام.راستی دنیا چی پوشیدی؟
با خنده گفت
-دنیا:چطور مگه؟
-آخه میخوام با عشقم ست کنم
-دنیا:عه شرمنده ولی من از این لوس بازیا خوشم نمیاد حالام اگه تو کاری نداری ولی من حسابی سرم شلوغه فعلا عزیزم بعدا میبینمت
بدون توجه به دنیا دنیا گفتنام گوشی رو قطع کرد
-اینجوریاس دنیا خانم باشه بلاخره که نوبت من میشه اونوقت میدونم چیکار کنم
گوشی رو خاموش کردم و رفتم سراغ کمدم.

دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

نیمه ی شعبان گل نرگس شکفت / چلچله از شادمانی شب نخفت

آبشار یک لحظه آرام شد ، نریخت / تا که رازش با گل نرگس بگفت

سرو حیران شد از آن فر و جلال / ماه فرو مانده در آن حسن جمال

عیدتون مبارک


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

ستاره های آسمون/دوباره چشمک میزنن

ماه اومده روی زمین/تو خونه ی امام حسن

همه امشب شادن ومستن

خونه ی عسکری چه غوغاست

خورشید انگار تو دل ماهه

وقتی مهدی رو دست باباست

 ولادت امام زمان (عج) مبارک باد


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

 

 

 

 

دانلود رمان تب

دانلود رمان تب

نام رمان: تب

نویسنده: پگاه رستمی

تعداد صفحات: 1411

 

 

بخشی از رمان:

کیف چرم مشکی ام را از دست راست به دست چپ متقل میکنم و دستگیره در را پایین میکشم. منشی به محض دیدنم برمی خیزد و سلام می کند. جوابش را می دهم و به سمت اتاقم می روم.

صدایش را می شنوم.

– اولین نوبت امروز ده دقیقه است.

بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم می پرسم:

-به چند نفر وقت دادی؟

-هفت نفر.

به ساعتم نگاهی می اندازم و با درماندگی فکر می کنم”هفت نفر که هر کدام چهل و پنج دقیقه وقتم را می گیرند و کلا می شود شش ساعت و الان هم که چهار ساعت است و یعنی تا 10 شب درگیرم…

درماندگی ام را بروز نمی دهم.

-اکی لطفا یه قهوه بیار واسم! بدون شیر و شکر!

چشمش را می شنوم و وارد اتاق می شوم. کتم را در می آورم و به جا رختی می زنم.

دستی به پیراهنم می کشم

 

 

 

 

 

دانلود رمان تب


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست
دانلود رمان تقاص نودهشتیا

دانلود رمان تقاص نودهشتیا

 

باید پیش تر برود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز شد همان مرد خشک و زخمی امروز:_وقت ندارم تلفت کنم، لباساتو بپوش

برسونمت البته اگه بهت مزه نداده باشه و نخوای دوباره تدربه ش کنی با چند تا غول بیابونی دیگه!صرردایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور.


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست
دانلود رمان تقاص نودهشتیا

دانلود رمان تقاص نودهشتیا

 

باید پیش تر برود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز شد همان مرد خشک و زخمی امروز:_وقت ندارم تلفت کنم، لباساتو بپوش

برسونمت البته اگه بهت مزه نداده باشه و نخوای دوباره تدربه ش کنی با چند تا غول بیابونی دیگه!صرردایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور.


دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

این روزها فروشگاه بلبرینگ و رولبرینگ modarabar2.rozblog.com قیمت آهن ، قیمت میلگرد ، قیمت تیرآهن